
از راست: فرامرز آشنای قاسمی (طنزپرداز) و زندهیاد کیومرث صابری فومنی (“گل آقا”، طنزپرداز، خالق ستون “دو کلمه حرف حساب” و مدیر مسئول نشریات “گل آقا”)، اردیبهشت ۱۳۷۳٫
اردیبهشت ۱۳۹۵
گاهی برخی از دوستان میپرسند که نحوه شروع همکاری بنده با نشریات “گل آقا” چگونه بوده است؟ خیلی ساده. در اولین روزهای بهار ۱۳۷۲، یکی از شمارههای هفتهنامه “گل آقا” را خریدم. سپس با ورق زدن آن متوجه شدم که مطالبی از نشریات خارجی در آن جایگاهی ندارد (البته بعداً متوجه شدم که پیشتر، گهگاه مطالب یا داستانهای طنز خارجی در نشریات “گل آقا” به طور مقطعی، و نه بصورت ستون ثابت، چاپ میشده است. اتفاقی که پس از رفتن من از نشریات “گل آقا” رخ داد. یعنی مجددا مطالب و داستانهای خارجی از حالت ستون ثابت، به مطالبی مقطعی مبدل شدند.). لذا یک نامه به نشانی موسسه “گل آقا” نوشتم (آن مواقع هنوز اینترنت وجود نداشت که بتوان ایمیل زد، ببینید چقدر خوشبختید!). در آن نامه، ضمن معرفی خودم، نمونههایی از آثارم را در نشریاتی که پیشتر با آنها همکاری داشتم، ارسال کردم. نشریاتی که از جملهشان میتوان به: “دنیای ورزش”، “فکاهیون” و”خورجین” اشاره کرد.
در کمال تعجب، تنها چند روز بعد، زندهیاد “مرتضی فرجیان”، سردبیر پیشین نشریه “خورجین” و سردبیر وقت نشریات “گل آقا”، که در زمان حیاتش هیچگاه نامش به عنوان سردبیر بر روی نشریات “گل آقا” نقش نبست (از ایشان با عنوان مندرآوردی “دبیر شورای نویسندگان” یاد میشد! آخر مگر میشود که نشریهای سردبیر نداشته باشد؟؟)، به منزلمان تماس گرفت (آن مواقع حتی موبایل هم وجود نداشت که بتوان به آن زنگ زد، باز هم ببینید چقدر خوشبختید!) و طی تماسی کوتاه از من خواست که حضورا با تعدادی از نمونه کارهایم به دفتر کوچک نشریات “گل آقا” در خیابان خرمشهر (آپادانای سابق) بروم (آن موقع هنوز نشریات “گل آقا” به ساختمان عظیم الشأن فعلی واقع در میدان آرژانتین منتقل نشده بود، ببینید چقدر خوشبختند!!). بعدا متوجه شدم که آن دعوت، در پی این یادداشت آقای صابری (“گل آقا”) صورت گرفته است:
بله، اینگونه بود که بنده شال و کلاه کردم و به نشریات “گل آقا” رفتم و به واقع “گل آقایی” شدم! در ابتدا تنها ترجمه میکردم، اما کم کم خودم هم شروع به نوشتن کردم، که چون شرح حال بیشتر این ماجرا در کتاب “مجموعه آثار فکاهی- طنز” ارائه شده است، از ذکر آن به دلیل طولانی نشدن مطلب خودداری میکنم. اما نکته جالبی که تاکنون آن را جایی بیان نکردهام، نحوه بسیار جالب نخستین ملاقات من با آقای “کیومرث صابری فومنی” (“گل آقا”) بود.
برخلاف بسیاری از افراد جوانی که همکاری خود را با نشریات “گل آقا” آغاز کردند و از همان اولین روزها تمایل به دیدن آقای “صابری” داشتند (این را اکثرشان، بعدا به خودم گفتند)، من تمایلی به این موضوع نداشتم. نه اینکه ایشان را دوست نداشته باشم یا مثلا از دماغ فیل افتاده باشم یا خیلی چیزهای دیگر! خیر، بلکه تنها به این علت که، بنده کلا خلقم یک جور خاصی است. چهجوری است؟ کمی تا بینهایت، متمایل به گوشهگیری! به نحوی که اگر مرا یک سال داخل یک منزل قرار دهند و فقط الزامات اولیه، مانند خورد و خوراک، تلفن، تلویزیون، کامپیوتر و . . . را به من بدهند، شاید هرگز حوصلهام سر نرود! هرگز! به واقع تمایل چندانی به برقراری ارتباط با هیچ فردی نداشته و ندارم، مگر اینکه خودش پیش بیاید! بلی اینگونه بود که بالاخره کاسه صبر و چه بسا حس کنجکاوی جناب “صابری” لبریز شد و ایشان با نوشتن این نامه، به طرز هوشمندانهای، من غیر مستقیم، خواستار مشاهده جوانی شدند که ماهها عضو هیأت تحریریه نشریهاش شده، اما خواهان دیدن ایشان نیست! ببینید:
آری اینگونه بود که من با اندکی تأخیر (با اندکی شیطنت اشتباه نشود!)، یادداشت فوق را به زندهیاد “فرجیان” نشان دادم و گفتم، گویا آقای “صابری” تمایل دارم مرا ببینند. من باید چکار کنم؟ ایشان هم زمان حضور ایشان را گفتند و من هم در زمان هماهنگ شده به دفتر نشریه رفتم. و تازه طنز مطلب از اینجا آغاز میشود! مدیر مسئولی که،… نه، نه، بگذارید خودتان بخوانید:
وارد دفتر ایشان شدم. ایشان مشغول مرتب کردن میز بسیار بسیار نامرتب و شلوغشان بود. میزی که از همان نگاه اول هم فهمیدم که هیچگاه مرتب نخواهد شد و از قضا هم نشد!
من: سلام.
گل آقا: سلام. بفرمایید.
من: فلانی هستم. گویا تمایل داشتید مرا ببینید.
گل آقا (خودش را از پا نمیاندازد): نه. من شنیدم شما میخواهید مرا ببینید، گفتم اشکالی ندارد (!).
من (بازی زیبا می شود): نخیر شما خواستید، دستخطتان را ببینید (دستخط فوق را جلویشان میگیرم).
گل آقا (نگاه زیرچشمی به دستخط میکند و آن را میخواند): نه من منظورم این بود که نشریاتی را که میبرید و ترجمه میکنید، وقتی برمیگردانید، معلوم باشد کجایش ترجمه شده و کجایش نشده تا اگر خواستیم ترجمه های شما را با متن اصلی تطبیق بدهیم، بتوانیم!
من (بازی به اوج میرسد): اما در ادامه نوشتهاید “اصلا یکی از ترجمه شدهها را با خود مترجم ببینیم”. ببینید (کاغذ را مجددا جلویشان میگیرم).
گل آقا (نگاه میکند، و باز هم فکر میکند که دارد مقاومت میکند، اما به واقع تسلیم میشود): نه من چون شنیده بودم شما تمایل دارید مرا ببینید، آن را نوشتم که یعنی اشکالی ندارد، بیایید مرا ببینید! (سپس سرعت صحبتش را دو برابر میکند!) … ببخشید من الان درگیرم. اگر کاری با من دارید لطفا بعدا بیایید مفصل با هم صحبت کنیم. الان به شدت سرم شلوغ است.
من: نه من کاری نداشتم، به سبب درخواست شما آمدم. چشم. میروم. خداحافظ.
گل آقا: خداحافظ.
آری اینچنین بود نخستین برخورد من و آقای “صابری” نازنین. ارتباطی که به دلیل ناشی بودن هر دویمان در برقراری و پایدار نگهداشتن روابط انسانی، توگویی از همان اول هم مشخص بود که چندان طولانی نخواهد شد، و چندان هم طولانی نشد. بگذریم روحش شاد. ذیلا برخی آثار ترجمه شدهام در آن ایام تقدیمتان میشود:
من و دوستم “ریچارد” هر وقت سوار آسانسور میشدیم، شروع به تعریف داستانهای ترسناک میکردیم تا با تماشای چهره وحشتزده مسافران داخل آسانسور، خودمان را سرگرم کرده باشیم. ماه گذشته وقتی “ریچارد” مثل همیشه مشغول صحبت بود و داشت میگفت: “خیلی خوب شد دیشب جنازه آن مرد چهل ساله کت و شلوار مشکی را که بعد از گرفتن پولش کشتیم، توی رودخانه تایمز انداختیم، وگرنه ممکن بود جسدش برایمان دردسر درست کند.” ناگهان کارآگاهی که مخفیانه داشت به سخنان “ریچارد” گوش میداد، هر دو ما را دستگیر کرد و به اداره پلیس برد. آخر حقیقتاً جنازه شخصی مطابق با مشخصات فرد خیالی که “ریچارد” درباره آن صحبت میکرد، صبح همان روز از رودخانه تایمز گرفته شده بود. و چون من و “ریچارد” شاهدی برای اثبات اینکه در شب قبل مشغول پرسهزدن در خیابانهای شهر بودیم، نداشتیم، قاضی دادگاه ما را به بیست سال حبس محکوم کرد. من الان دارم این مطلب را داخل سلولم مینویسم و تقریباً مطمئن هستم شما هم که خواننده این مطلب هستید، مثل قاضی دادگاه، داستان صددرصد واقعی مرا باور نمیکنید.
وقتی حزب کمونیست قدرت را در لهستان در دست گرفت، رهبران آن به یک نقاش معروف لهستانی دستور دادند تا اثری تحت عنوان “لنین در لهستان” خلق کند. هنرمند مزبور با اینکه از حزب کمونیست متنفر بود، قبول کرد که در ازای دریافت حقالزحمهای چشمگیر و نیز داشتن آزادی کامل هنری، به خلق چنان اثری بپردازد.
بالاخره نقاشی مزبور کشیده شد و روز پردهبرداری آن در برابر رهبران حزب کمونیست فرا رسید. پس از برداشتن پرده، نمای دوری از کاخ کرملین آشکار شد، که در کنار یکی از پنجرههای آن، دو نفر که چهره هیچکدام به وضوح مشخص نبود، ایستاده بودند. دبیرکل حزب کمونیست لهستان پس از اینکه مدتی به تابلو خیره شد، از نقاش پرسید: این مرد کیست؟
نقاش گفت: او “تروتسکی” (یکی از رهبران انقلاب روسیه) است.
دبیرکل مجدداً پرسید: و این یکی؟
نقاش گفت: او “استالین” است.
دبیرکل با حیرت سری تکان داد و گفت: پس خود “لنین” کجاست؟
نقاش با لبخند گفت: خوب معلوم است، “لنین” در لهستان است دیگر.
پاورقی ها:
۱ نشریه هفتهنامه گل آقا- ۲۳ تیر ۱۳۷۳ – سال ۵- شماره ۱۵