شکست!
اگر بینی چنین غمگین نشستم ………………… ز درد دوری از یارم به بَستم
همان یاری که از چشمان مستش ……………. نخورده مِی تمام عمر مستم
پریوش منظری کز روی ماهش ……………………. ز دیدن روی مَه بیزار اَستم
قسم بر تار گیسوی کمندش …………………. که هر تارش ببَسته پا و دستم
نگاهم گر بگردد با نگاهش …………………. قرین گویم که تا آن دَم که هستم
نمیخواهم بجز دریای عشقش ……………… دگر بر ساحلش نتوان نشستم
به او گویم که از سودایِ عشقش ………. چنین غمگین و دلخونین و خَستم
وگرنه من به یک شوخ نگاهش …………….. همه غمهای عالم میشکستم
فرامرز آشنای قاسمی
تهران ۱۴۰۳/۰۳/۱۵